آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

❀ღآویناღ❀

یه خاطره قدیمی

امروز مامانم در حال مرور عکسای یک ماه پیش بود که عکسای رفتمون به زمینهای زعفرون رو دید تصمیم گرفت برای موندگار شدن اون خاطره، برام عکساشو بذاره بابابزرگم یه زمین کوچیک داره که زعفرون کاشته، وقت چیدن که میرسه هر روز یکی از اعضای خانواده میره و هر چی بچینه رو میبره خونش. از اونجایی که ما هر ساله در اون تاریخ نیستیم سهم مون رو نگه می دارند ولی امسال خودمون بودیم و رفتیم       ...
2 دی 1392

یلدا

بدو که روز کوتاهه             پاییز آخر راهه هندونه رو آوردی ؟                      جوجه هاتو شمردی ؟ زمستون میشه فردا                مبارک باشه یلدا ! همه لحظه های پایانی پاییزت ، پر از خش خش آرزوهای قشنگ یلدا مبارک ...
30 آذر 1392

این روزا خیلی سرکاریم

سلام ما خانوادگی این روزا سرکاریم و مامانم نمیتونه وبلاگمو آپ کنه چند وقتی بود که اینترنت خونمون (وایمکس ایرانسل 512) به شدت داغون شده بود طوری که حتی وبلاگ منو باز نمی کرد بنابراین بابای مهربونم تصمیم گرفت اینترنتمونو عوض کنه این دفعه سراغ یه شرکت جدید رفتیم و ای دی اس ال 8 مگ خریدیم با خودمون فکر می کردیم با این سرعت میریم فضا ولی واقعا که اینجا ایرانه سرعتمون یک پنجم 512 هم نیست .شرکته میگه ایراد از مخابراته، مخابرات میگه ایراد از شرکته. ولی مشکل کار ما هستیم که فکر می کنیم اینجا همه چیز روبه راهه ولی دریغا که اینجا همه چیز درهمه (به قول سالومه) از اونجایی که مامانم میگه نباید از اینترنت اداره و وقتش در اونجا در جهت کارهای شخصی استف...
12 آذر 1392

سد لتیان

جمعه رفتیم سد لتیان بقیه ماجرا رو خودتون حدس بزنید. اینترنتم اینقدر ضعیفه که ترجیح میدم فقط عکسا رو اپلود کنم، باید غذا هم بپزم، خونه رو هم مرتب کنم، به اوینا عصرونه بدم، چایی بذارم، لباسای چرک رو جدا کنم و بریزم تو ماشین و ... دیدید اصلا وقت نوشتن رمان ندارم ما تنهایی جایی نمیریم در واقع رفیق نیمه راه نیستیم، یار باوفامون هم با ماست   بادبادکو می بینید اون بالاهاست اوردیم بچه ها بازی کنند ولی بزرگترا سرگرم شدند در انتها از محسن اقا برای تهیه غذا (خودش میدونه کدوم محسن منظورمه) و خاله الهام بابت همکاری در تهیه غذا ممنونیم ...
13 آبان 1392

یک روز با الناز

یک روز به یادماندنی با الناز مقبره عطار اسب سواری کلا متوجه شدید مامان ما حوصله حرف زدن نداره الناز جونم خیلی خیلی دوستت دارم اینموضعیت من و الناز خسته در پایان روز ...
5 آبان 1392

همبازی های باوفای اوینا

همبازی های دوست داشتنی اوینا که هر وقت اوینا میره دیار مادری سریع میان و دور اوینا رو شلوغ میکنن و اوینا هم نهایت لذتو میبره فرزین، الناز، اتوسا و دختر دایی کوچولو النا البته میونه اوینا با اتوسا کمی شکرابه اونم سر اسباب بازی ها که هر رو میگن مال منه البته صحنه های خوب هم زیاد دارن یه روز دوتایی داشتند کتاب میخوندند خیلی بامزه بود فقط تونستم یه صحنه کوتاهی رو فیلم بگیرم اونا شبها هم با هم میخوابیدند ...
28 مهر 1392