آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

❀ღآویناღ❀

تعطیلات عید فطر 4

صبح روز دوم قبل صبحانه رفتیم مارکوه تمام مدت اوینا در حال جمع اوری پرتقالهای بود که از درخت بر زمین افتاده بودند این پله ها هم برای ما یاداور خاطراته دخترم در 7 ماهگی سوار بر این قو یک عکس داره ولی حالا روی اون نمیشینه ...
23 مرداد 1392

تعطیلات عید فطر 3

یکی از بهترین لحظات برای هر کسی، نشستن در کنار دریای آرام اونهم در شبه. همه جا تاریک تاریکه و صدای موج هم که نمیذاره یه لحظه سکوت حاکم بشه. قسمت خوبش کباب درست کردن و خوردنه دخملم یه چاله آب برای خودش درست کرد ...
22 مرداد 1392

تعطیلات عید فطر 2

کنار دریا بعد از خوردن صبحانه رفتیم کنار دریا هوا ابری ولی عالی عالی بود اصلا گرم نبود ابتدا با بابابزرگم ماسه بازی کردم بعد هم دریا با بابایی تا یه مسافت زیادی جلو رفتم ...
21 مرداد 1392

تعطیلات عید فطر 1

برای تعطیلات عید فطر با مامانی، بابایی، بابابزرگ، عزیز ودایی حسین رفتم شمال. شهر کتالم نزدیک رامسر صبح روز اول قبل از خوردن صبحانه با بابابزرگ یه گشتی در محوطه ویلا زدم به مرغ و خروسا صبح بخیر گفتم تاب بازی کردم الاکلنگ بازی کردم با وسایل ورزشی (به سبک خودم) ورزش کردم سرسره بازی کردم در آخر هم یه صبحانه مفصل خوردم. هوا عالی بود بهاری بهاری ...
19 مرداد 1392

پارک رفتن شبانه 2

میخواستم یکی از شبها رو کامل عکساشو بذارم ولی چون ماه رمضون تموم شده منم دیگه انگیزه کافی ندارم خلاصش اینه که شبها بعد از افطار می رفتیم پارک ارم. بعد از خوردن میوه بابایی لالا میکرد و من با گل دختر بازی میکردم. عکساش هم چون تاریکه خیلی قشنگه اوینا هم از لحظه رسیدن یه چی پف دستش میگرفت و راه میرفت هر جا بچه ای میدید سریع میرفت به زور بهش چی پف میداد وقتی هم که خسته میشد کنار باباییش دراز میکشید و سعی میکرد دستاش و پاهاشو مثل بابایی بذاره و بخوابه شبهای خوبی بود چه میشه کرد برای تکرارش تا سال دیگه باید صبر کرد غیر ماه رمضون هم هر شب دیگه ای بری، اینطوری بهت خوش نمیگذره ...
19 مرداد 1392

آوینا کچل شد

از اونجاییکه موهای نوزادی اوینا نریخته بود و  موهاش خیلی خیلی نازک، کم پشت و رشدش کم بود اطرافیان پیشنهاد دادند کچلش کنیم اولش اصلا راضی نشدم و دلم نمیومد، ولی بعد با دکترش، آرایشگرم و چند نفر که قبلا این کار رو برای بچه هاشون انجام داده بودند، صحبت کردم و اونام نظراتشون مثبت بود و منو قانع کردند بنابراین آخر شب که اوینا حسابی خواب آلود بود پدرش موهاشو زد. منم پشت سرهم برای اوینا گزارش مراحل کچل شدنشو میدادم و از خنده نمیتونستم خودمو کنترل کنم. بیچاره اوینا مات و مبهوت به ما نگاه میکرد که این مامان و بابای من نصف شبی چرا این طوری شدند؟ با سر من چه کار دارند؟!!! این عکس بلافاصله بعد از کچل کردنشه به نظرم خیلی بانمک شده، چشاش بی...
14 مرداد 1392