آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

❀ღآویناღ❀

تعریف داستان روز دوشنبه به بیان دیگر

1392/6/15 16:20
نویسنده : ✿مهدیه✿
1,004 بازدید
اشتراک گذاری

با عرض پوزش از خاله الهام. ما مطلبتو دزدیدیم یه جور دیگه از زبان خودمان نقل کردیم

دوشنبه برای ما روز تعطیل جالبی بود...

حوالی ظهر بود که یهو خاله الهام را برق سه فاز گرفت و به ذهن ایشان خطور کرد تا آشی بپزند و با ما بیرون بروند و آش خوری کنند...

ما هم که طبق معمول پایۀ پایۀ پایۀ یک!!!

قرار شد برویم آب و آتش.

خاله الهام زودتر از ما رسید و در ورودی پارک منتظر ما بود که بخاطر خنکای هوا و باد شدیدی که می وزید تصمیم گرفت که طی تماس با ما از ماندن در آب و آتش منصرف شده و به بوستان پردیسان عزیمت کنیم... جایی که بتوانیم به ماشین ها دسترسی داشته باشیم و به محض باران باریدن خودمان را به ماشین برسانیم... 

ما زودتر از خاله الهام رسیدیم و بعد از انجام سخت ترین کار یعنی پیدا کردن جاپارک و پارک کردن یهو این بار برق سه فاز بابای ما را گرفت و ایشان اعلام کردند اینجا روشنایی کم است و اگر دوباره وارد حکیم شویم و 500 متر جلوتر برویم به ورودی فاز دوم بوستان نهج البلاغه ( بین همت و حکیم) می رسیم که تازه افتتاح شده همه قبول کردیم...

...و ناگفته نماند که همانا بیرون آمدن از جای پارک برای ما بسی زمان بَر تر از پیدا کردن جای پارک بود!!! امان از بی نظمی!!!

نکتۀ فنی اینجا بود که با وجود این که فاصله زیادی بین پارک آب و آتش و بوستان پردیسان وجود ندارد ولی در پردیسان هیچ اثری از آن خنکا و وزش باد شدید نبود!!

وارد حکیم شدیم و به درستی معنای 500 متر پدرجان را نیز فهمیدیم!!

به بوستان نهج البلاغه رسیدیم و  ماشین هایمان داخل مدرسه ای که موقتا تبدیل به پارکینگ و مکانی برای درآمد زایی مدیر مدرسه شده بود، اسکان داده شد، و با وسایل مان راهی دره شدیم.... خیلی زیبا بود و شلوغ.... آخر نیست که تازه افتتاح شده بود برای همه تازگی داشت...

و اما حالا این سوال اساسی مطرح می شود که آیا خوردن مُشتی نخود و لوبیا به همراه مقداری سبزی و رشته ارزشش را داشت که این همه جابجایی انجام دهیم و این مسافت طولانی را بپیماییم....

بیا ادامۀ مطلب و خودت قضاوت کن...

به محض رسیدن تکلیف ما و علیرضا خان مشخص بود... گویی کسی اسلحه گذاشته بود کنار گوشمان و تهدید می کرد که مبادا دمی زمین گیر شویم... به همین دلیل مرتب در حال وول خوردن و راه رفتن بودیم...

لحظۀ حساس آش خوری فرا رسید و پدرمان پیشنهاد داد که برای خلاص شدن از دنبالِ ما دویدن، ما را در آن سوی جویی که کنارش نشسته بودند مستقر کنند تا ضمن سنگ اندازی در آب باریکه ای که در جریان بود خوش باشیم و مهم تر این که آن ها در آرامش آشی بخورند...

ابتدا علیرضا یکی یکی سنگ بر می داشت و با دقت در آب می انداخت که یهو:

خودت باران سنگ را می بینی که بر سر خانواده هایمان سرازیر شد.... بــــــــــــــــله این ما بودیم که زیاده روی نموده و دو دستی جوی آب و سفره و آش را سنگریزه باران نمودیم... و هیچ کلامی هم نه تنها در ما تاثیر گذار نبود بلکه اثر معکوس داشت... خلاصه همگی بدجوری زابه راه شدند و مجبور شدند ما را از صحنه دور کنند تا همه در آرامش آش خوری کنند...

جالب این جاست که یک سنگریزه از کاسۀ آش عموجان سر در آورد...

خاله جان نیز که فردای آن روز در حال مرتب کردن کیف خود بودند تعدادی از این سنگریزه ها را از اعماق کیف خود استخراج نمودند...

بعد از خوردن آش، ما و مادرمان به همراه خاله الهام و علیرضا جانمان دوباره به قدم زنی مشغول شدیم و همه اش دوست داشتیم بدویم و کسی دستمان را نگیرد... وقتی زیاده از حد استقلال از خودمان نشان می دادیم خاله الهام عقب گرد می کردند و می گفتند:" علیرضا مامان رفت خداحافظ"... علیرضا هم سریعا ترمز کشیده و به دنبال خاله مان عقب گرد می کرد.... این در حالی بود که اصلا و ابدا عقب گرد در کار ما نبود و اگر مادرمان سه فرسخ هم از ما دور می شد عمراً به روی مبارک نمی آوردیم و با سرعت بیشتر به راه خود ادامه می دادیم!!

البته علیرضا این بار استثنائاً خیلی دوست داشت با ما بازی کند و با هم ما بدود

و اینجاست که ما "میو میو" می شویم و علیرضا هم بلافاصله به دنبال ما "میو میو" می شود...

اینجا هم ما داریم علیرضا را از راه به در می کنیم و می گوییم بیا با هم سنگریزه به پایین پرتاب کنیم...

علیرضا هم قبول می کند و در این پوزیشن قرار می گیریم...

ولی از آن جا که استیلمان اجازه نمی دهد بتوانیم سنگریزه برداریم... پس تغییر پوزیشن می دهیم... و شکم بر زمین می ساییم...

ولی از آنجا که علیرضا زیادی وارد شن شده تعادل ندارد و نمی تواند سنگریزه بردارد لذا می بایست به او سنگریزه تعارف کنیم....

ما که داریم آب داخل دره را نگاه می کنیم؛ می دانیم که شما چیزی نمی بینی آخر برای عکس انداختن  از آب باید خاله مان مجهز به دو بال(!!!) و یک دوربین با  فلش  بلند بُرد باشند!!!

و اما اینجاست که ما محبتمان گل کرده و قصد بغل کردن علیرضا را داریم و با مقاومت او مواجه می شویم... ای بی احساس

این هم عکسی که ما داریم شازده را دعوت به شن بازی می کنیم...

اصل مطلب در http://alirezanoori.niniweblog.com/post265.php

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

الناز و آتوسا
16 شهریور 92 11:38
سلام آوینا من هم هر روز آتوسا رو به پارک می برم راستی می تونی تو وبلاگ من بیای و عکس های دختر دایی رو ببینی اسمش النا ست
مامان آوينا
16 شهریور 92 18:07
آويناي شيطون و عزيزم روزت مبارك
من كه وقتي بيرون ميريم اصلا به فكر خوشگذروني خودم نيستم چون با اين وروجكا در حد فكر و رويا باقي ميمونه


واقعاهمینطوره
شبنم
19 شهریور 92 17:54
سلام دوستان عزیزم این سایت تازه راه اندازی شده تا بتونید از عکس های فرزند عزیزتون با هزینه ای کم کلیپ داشته باشید هر سئوالی دارید در این بخش مطرح کنید در اولین فرصت پاسخ داده می شه http://babyclip.persianblog.ir/ همچنین طراحی تقویم سال 93 با عکس کودک دلبندتان انجام میشود ،از طرح های ما دیدن فرمائید بهترین هدیه برای عیدی دادن به اقوام نزدیک
الهام مامان علیرضا
23 شهریور 92 16:54
خواهش می کنم عزیزم.
روز خوبی بود و به ما خیلی خوش گذشت.


به ماهم همین طور
امیرحسین کوچولو نفس ما
3 مهر 92 3:49
به به چه دخمل شیطونی!خیلی خوشم اومد ازت آوینا گلی.دختر باید زبرو زرنگ باشه آفرین.


بله ولی بیچاره مامانش