آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

❀ღآویناღ❀

سفر به کیش 1

بعد از تلاش مامانم برای مدتها جهت جور کردن زمان و فی مناسب برای رفتن به کیش، بالاخره تلاشش جواب داد و 23 دی عازم کیش شدیم روز اول صبح بعد از خوردن یه صبحانه مفصل در هتل رفتیم دریا. هتل نزدیک دریا بود و اوینا خانوم تموم راه رو تا اونجا دوید اینقدر هوا عالی بود که تا ساعت 2-3 بعد از ظهر اونجا بودیم اوینا هم مشغول ماسه بازی شد در راه برگشت به هتل هم با چند تا توریست دوست شده بود و یک ساعتی هم اونجا بازی کرد نزدیک هتل که رسیدیم و متوجه شد داریم میریم داخل، اینقدر گریه کرد که مجبور شدیم دوباره یه جایی پیدا کنیم و باهاش بازی کنیم ناقلا اصلا هم خوابش نمی اومد با هزار بدبختی عصر بردیمش داخل اتاق و چون وقت ناهار تموم شده ب...
17 بهمن 1392

سفر به کیش 2

روز دوم روز دوم تماما داخل پاساژها بودیم و اوینا هم تا جایی که تونست شیطنت کرد و بالا و پایین پرید البته قصد خرید نداشتیم و از اونجایی که دو سال پیش همه جاهای دیدنی کیش رو رفته بودیم امسال تصمیم گرفتیم اونجاها دیگه نریم مثل کشتی یونانی، پارک دلفین ها و پرندگان و ...   شب هم رفتیم نهنگ سفید و تا ساعت 3 صبح اونجا بودیم (خدایی برای تجدید روحیه خیلی خوب بود) ...
3 بهمن 1392

سفر به کیش 3

روز سوم از اونجایی که اوینا دریا رو خیلی دوست داره روز سوم تا ظهر رفتیم دریا و بعد از ظهر هم بعد از گشت زنی در جزیره رفتیم فرودگاه در راه رفتن به دریا دوچرخه سواری در کنار دریا به نظر من بهترین تفریح کیشه اوینا یه دوست پیدا کرد حسابی با هم ماسه بازی کردند آب خلیج فارس خیلی زلاله و جالب اینکه  ابهای نزدیک ساحل هم پر از ماهی های کوچیکه که برای بچه ها خیلی جذابه. اوینا تو ابها دنبال ماهی ها میکرد و میخواست اونها رو بگیره ولی نمیتونست ظهر هم از خستگی 3 ساعت خوابید بعد از ظهر هم گشت زنی در جزیره رو داشتیم و این طوری سفر خوبمون تموم شد یعنی دفعه بعد چه زمانی کیش ما رو می طلبه؟ ...
3 بهمن 1392

ملاقات با حبه انگور

این دفعه که به خونه مادرشوهر رفته بودیم یه مهمون کوجولو هم داشتند که تازه 4 روز بود به این دنیا پا گذاشته بود. اوینا بهش میگفت حبه انگور ،میگفتیم مامانش کیه ،میگفت بزبزقندی اولش جرات نداشت بغلش کنه فقط سعی میکرد هر چی پیدا میکنه بهش بده بخوره، اونم نمیخورد اطرافیان می گفتند : اوینا برو شیشه ات رو بیار بهش بده، اوینا هم داد میزد شیشه مو نمیدم   ولی بالاخره بغلش کرد دو ساعتی حبه انگور داخل اتاق بود و بچه ها بازی کردند ولی بعد بی بی گفت به دلیل اینکه جیش میکنه باید برگرده خونش. اوینا هم سریع رفت از توی چمدونمون یه شلوار اورد و بی بی هم پای بره کرد حیف که شارژ دوربینم تموم شد .خیلی خندیدیم ...
3 بهمن 1392

گزارش سه ماهه اول مهد

اوایل دی ماه مهد آوینا یه گزارش از سه ماهه اول سال درسی رو به پدر و مادرها داد تا بدونند غنچه هاشون اونجا در حال یادگیری هستند و الکی روز رو به شب نمی رسونند. ابتدا دفتر کار علوم همراه با رنگ آمیزی اینم یه نمونه از شاهکارهای دخترم در هر صفحه ضمن یادگیری در مورد خود حیوان، رنگ آمیزی هم می کنند هر رنگی رو سرجای خودش استفاده کرده آفرین موش موشی اینم دفتر واحد کار دخترم که خود مهد تهیه کرده داخلش شعرهایی که یاد دخترم دادن رو داره همچنین کارهای کلاژی که انجام دادن با کمک مربی بدون کمک مربی در انتها هم یه نمونه از کاردستی هایی که با کمک هم می سازند در آخر هم نظر پدر و مادرها رو در مورد این کارها جو...
22 دی 1392

در شب یلدا چه گذشت

جای همه خالی ما شب یلدا مهمون خاله الهام بودیم چندسالی هست که شبهای یلدا میریم خونه خاله. خیلی هم به ما خوش میگذره امسال تصمیم گرفتیم بعد از اتمام ساعت کاری مامانم، یکراست بریم خونه خاله و ساعات بیشتری در کنار هم باشیم و بحرفیم. ساعت 5 بابایی اومد مهد و بعد رفتیم دنبال مامانی. یکم در اداره مامانی موندیم (من جیش داشتم بردنم دستشویی) و حدود ساعت 6 بود که راهی شدیم اما همین اول راه برای گذر از میدون توحید، راهی که رو که همیشه 5 دقیقه ای طی می کنیم یک ساعت و نیم وقتمون رو گرفت و منم پی پی (جیش شماره 2)داشتم و اعصاب بابایی هم از این همه بی نظمی داغون شده بود. مثل اینکه پلیسا رفته بودن یلدا و ماشینها رو در حالی که وسط میدون توحید گره خورده بودند...
8 دی 1392

یه خاطره قدیمی

امروز مامانم در حال مرور عکسای یک ماه پیش بود که عکسای رفتمون به زمینهای زعفرون رو دید تصمیم گرفت برای موندگار شدن اون خاطره، برام عکساشو بذاره بابابزرگم یه زمین کوچیک داره که زعفرون کاشته، وقت چیدن که میرسه هر روز یکی از اعضای خانواده میره و هر چی بچینه رو میبره خونش. از اونجایی که ما هر ساله در اون تاریخ نیستیم سهم مون رو نگه می دارند ولی امسال خودمون بودیم و رفتیم       ...
2 دی 1392

یلدا

بدو که روز کوتاهه             پاییز آخر راهه هندونه رو آوردی ؟                      جوجه هاتو شمردی ؟ زمستون میشه فردا                مبارک باشه یلدا ! همه لحظه های پایانی پاییزت ، پر از خش خش آرزوهای قشنگ یلدا مبارک ...
30 آذر 1392

این روزا خیلی سرکاریم

سلام ما خانوادگی این روزا سرکاریم و مامانم نمیتونه وبلاگمو آپ کنه چند وقتی بود که اینترنت خونمون (وایمکس ایرانسل 512) به شدت داغون شده بود طوری که حتی وبلاگ منو باز نمی کرد بنابراین بابای مهربونم تصمیم گرفت اینترنتمونو عوض کنه این دفعه سراغ یه شرکت جدید رفتیم و ای دی اس ال 8 مگ خریدیم با خودمون فکر می کردیم با این سرعت میریم فضا ولی واقعا که اینجا ایرانه سرعتمون یک پنجم 512 هم نیست .شرکته میگه ایراد از مخابراته، مخابرات میگه ایراد از شرکته. ولی مشکل کار ما هستیم که فکر می کنیم اینجا همه چیز روبه راهه ولی دریغا که اینجا همه چیز درهمه (به قول سالومه) از اونجایی که مامانم میگه نباید از اینترنت اداره و وقتش در اونجا در جهت کارهای شخصی استف...
12 آذر 1392