آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

❀ღآویناღ❀

آوینا شویی

امروز بعد از اینکه مامانم لباسا رو از ماشین لباسشویی درآورد. من تصمیم گرفتم خودمو بشویم ولی به هر طریقی عمل کردم داخل ماشین جا نشدم اول با پا امتحان کردم بعد با سر امتحان کردم مامانم مثل فضولا بالای سرم ایستاده و دوربینم دستشه مامان جون خسته نشی حداقل یه پیشنهاد بده به پیشنهاد مامان با باسن امتحان کردم حالا باید در رو ببندم ای وای بازم جا نشدم چه خنده بازاری! مامانم میگه: الهی فدای دخملم بشم ماشااله بزرگ شده (نمیدونم در این لحظه مامانم منو با چی قیاس کرد که فهمید بزرگ شدم) ...
7 تير 1392

آخرین روز مسافرت

امروز آخرین روزیه که نیشابوریم و بعدازظهر راهی تهران هستیم. امروز صبح که بابابزرگ برای بیرون رفتن آماده شده بود، رفتم پیشش و خواستم منو با خودش ببره. اونم گفت برو لباس بپوش تا ببرمت. منم مانتوی مامانی رو پوشیدم. فکر کنم دیگه آماده آماده باشم. حالا باید برم پیش بابابزرگ تا منو با خودش ببره   چرا همه به من میخندند چرا به مامانی نمی خندند ...
28 خرداد 1392

خیام و عطار

عطار، کمال الملک و خیام جز مکانهاییه که امکان نداره بیام نیشابور و نرم اونجا. برای مهمانان شهر این مکانها مناسبترند تا خود شهروندان. به همین خاطر فقط جهت یه گشت کوتاه و یاد ایام میریم مقبره عطار و کمال الملک در یک باغ است و مقبره خیام در یک باغ دیگست من سعی میکنم ساکمو که وسایلم مثل خوردنی، آب و ... داخلشه، خودم جابجا کنم که عزیز و بابابزرگ اذیت نشن ...
27 خرداد 1392

امامزاده عبداله

بعدازظهرها همراه عزیز و بابابزرگ میرم گردش. دیروز رفتیم امامزاده عبداله. این امامزاده در روستای "دربهشت" نیشابوره جای تمیز و باصفائیه. پر از باغهای میوه با یک آبشار کوچولو. کوه اونجا خیلی معروفه چون بالارفتن ازش آسونه و با کوهنوردی و پشت سر گذاشتن چند کوه وارد روستای سرسبز دیگری میشی. مردم نیشابور وقتی میخوان از هم بپرسن فلان چیز کجاست میگن "کو؟ " و جوابی که از سر شوخی میشنوند "کو تو دربهشته". فاصله دربهشت از نیشابور خیلی کمه و عزیزجون و بابابزرگ بیشتر جمعه ها نماز مغرب و عشا رو اونجا میخونند از پشت امامزاده کوه دیده میشه، امامزاده رو دامنه کوهه ...
26 خرداد 1392

آب بازی

یکی از سرگرمی هایی که هر روز خونه عزیزجون انجام میدم و جدیدا دو بار در روز انجام میدم، آب بازیه. اینطوری که جهت جلوگیری از هدررفتن آب، ظرفی رو از آب پر میکنند و میذارن جلوی من و منم تا جایی که خسته شم آب بازی میکنم. میدونم برم خونمون از این برنامه ها خبری نیست خدایا! خونه عزیز چه نعمت خوبیه ...
25 خرداد 1392

چای آلبالو

از روزی که به خونه عزیزجون رفتم یکی از برنامه های هر روزمون، درست کردن چای آلبالو یه. من خیلی در همه مراحلش کمک میکنم ولی خودم نمیخورم آخه ترشه و من چای شیرین با قند فراوان دوست دارم برای تهیه چای آلبالو بعداز ظهر که هوا سردتر شده یه سطل برمی دارم و میرم پای درخت و آلبالوها رو میچینم حالا نوبت شستن اونهاست البته من خودمو با آلبالوها میشویم ببین چه تمیز کار میکنم هر کدوم که قشنگتره خودم میخورم مامانم میگه : دختر! آخه چرا هرچی آلبالوی نارس هست رو میچینی؟ من: زیرا قشنگتره و دستم بهشون میرسه بعد از شستن اونا رو میدم عزیزجون و عزیز برام چای درست میکنه اینم چایی مامانی. بفرمایید و این کار هر روز ادامه دا...
24 خرداد 1392

قالی شویی

عزیز جونم یکی از فرش ها رو عید برای شستن به قالی شویی نفرستاده و گذاشته بعد از تعطیلی مدارس این کار رو بکنه، چون دختر خاله "آتوسا" روزایی که مامانش میره مدرسه، میاد پیش عزیز جون و عزیز رو اون فرش پوشکشو عوض میکنه. حالا عزیز تصمیم گرفته با کمک مامانم "قالی شویی" کنند و منم خوشحال تر از همه در صحنه حاضرم. وای که چه کیفی داشت یه شلنگ مال من بود و خودمو و مامان و عزیز رو خیس خیس کردم. تجربه خوبی بود تجربه ای که شاید دیگه گیرم نیاد     ...
23 خرداد 1392

توت خوری

صبح روز دوم ورودمون به نیشابور با خاله مریم و دایی حسن رفتیم توت خوری. جاتون خالی هوا عالی عالی توتها درشت و آبدار، تازه بعد از توت خوری همونجا صبحونه هم خوردیم. منم تا بحال اینقدر در خوردن زیاده روی نکرده بودم ولی بعد مامانم تا شب بهم غذای چرب نداد  بدتر اینکه بهم شیرم نداد. بزرگترا چادر میگرفتند و بابای فرزین که بالای درخت بود درخت رو تکون میداد منم زیر چادر راه میرفتم دایی حسن منو برد بالای درخت و منم چند تا توت خوشمزه از بالای درخت خوردم ...
22 خرداد 1392

در راه نیشابور

پانزدهم خرداد به سمت نیشابور حرکت کردیم از اونجاییکه من خیلی شیطونم و جهت کاهش مردم آزاری بنده، همیشه با قطار اونم یه کوپه دربست از طبس به نیشابور میریم. همه فکر میکنند مگه من چکار میکنم که باید کوپه دربست بگیریم. من فقط باید تموم قسمتای کوپه رو بررسی کنم از تختا برم بالا، برم زیر تخت، از همه بطری های آب بخورم، غذامو بریزم رو زمین، کفشای همه رو با پام اندازه کنم، جیغ بکشم و ....     این شش ساعت برای مامانم مثل یه روز کامل میگذره تازه من 2 ساعتشم خوابم   ...
21 خرداد 1392